درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

عاشورای 92

دختر نازم سلام... عاشورای پارسال شما فسقلی بودی و مامان تازه از بیمارستان اومده بود برای همین جایی نرفتیم... امسال میخواستم ببرمت بیرون تا عزاداری را تماشا کنی... روزقبل از تاسوعا با ماشین رفتیم بیرون و تا رسیدیم به دسته عزاداری و صدای تبلشون را شنیدی از ترس پریدی تو بغل من و وقتی دیدی تموم نمیشه رفتی تو بغل بابا و انقدر اینطوری ادامه دادی تا ترافیک تموم شد و برگشتیم خونه روز تاسوعا ظهر باهمدیگه رفتیم بیرون ،آخه حوصله ات سررفته بود و بهانه می گرفتی و از اونجایی که نمیخواستم دوباره بترسی گفتم تا مراسم عزاداری شروع نشده بریم که تا رسیدیم سر کوچه یکی یکی دسته ها اومدن و صدای تبلشون کلی می ترسوندت و جیغ می کشیدی و وقتی بغلت می کردم می ...
29 آبان 1392

ملکه زنبورها

سلام عشق کوچولوی من.. فردای تولدت دایی و مامانی اومدن کمکم .... و دایی هم چون روز تولدت همه اش خواب بود هم آوردن تا یکم با بادکنک ها بازی کنه و شمع فوت کنه... ماهم گفتیم چون روز تولدت همه اش بهانه گرفتی و عکس خوشگل ازت نگرفتیم جبران کنیم و چند تایی عکس انداختیم ..... تا امروز نرسیده بودم عکسهای خوشگلت را بذارم تو وبلاگت ... خوب این شما و اینم عکسهای زنبور کوچولوی من... خیلی نازی عشقم مثلا میخواستیم یه عکس خوشگل از شما و دایی بندازیم و سعی کردیم سرت را بذاری روی پای دایی و بخندی تا ازتون عکس بگیریم دایی همکاری کرد اما شما اصلا مامانی پاهات را گرفت و به سختی تونستیم این عکس را از شما دوتا وروجک بگیریم دای...
29 آبان 1392

شیطنت های 11 ماهگی

درسا خانوم  ِ شیطون شما را به دیدن ادامه مطلب دعوت می کند سلام دخمل ناز مامان.... کوچولوی نازم یازده ماهگیت ماه پر هیجانی بود... تو هر روز یه کار جدید انجام میدادی و من از شدت ذوق همه اش درحال چلوندنت بودم ... محکم می بوسیدمت و نفس عمیق می کشیدم تا بوی تنت را هم استشمام کنم و آرامش بگیرم. شما هم یاد گرفتی هر وقت میخوای من را ببوسی لبت را می چسبونی به صورتم و بلند نفس می کشی... من انقدر این کارت را دوست دارم که دلم میخواد همه اش من را ببوسی و شما هم که انگار دستم را خوندی هروقت ازت می خوام بوسم نمی کنی... ولی هروقت ازت می خوام دایی را بوس کنی سریع میری طرفش و می بوسیش.... یه مدته کمتر شیر میخوری &nb...
25 آبان 1392

گردش ِ پاییزی

سلام دخمل نازم... دیروز بابایی رفت سرکار و ماهم رفتیم خونه مامانی تا حوصله مون سر نره وقتی رسیدیم پسر خاله ام اونجا بود و یه سگ کوچولو هم همراهش آورده بود که اسمش بلفی بودش و شما تا اون را دیدی کلی ذوق کردی و همه اش میخواستی بهش دست بزنی و من هم همه اش در تلاش بودم که دستت بهش نخوره تا خدایی نکرده مریض نشی شما هم همه اش جیغ می کشیدی و ذوق می کردی برای بلفی و از جات تکون نمی خوردی!!!!! اینجا میخواستی بلفی را بگیری اینجا هم مثل دو تا بچه آروم نشستین وااااااای کاش همیشه انقدر آروم بودین فدای ذوق کردنات بشم هروقت پیشی هم می بینی کلی ذوق می کنی براش رفتی تا بلفی را ناز کنی و من سریع گرفتمت و خداراشکر دستت بهش ن...
18 آبان 1392

جشن تولد یکسالگی

بازم شادی و بوسه گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمیشه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا الهی که هزار سال همین جشن و بگیریم به خاطر وجودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو باخنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله گفتی ببین تو آسمونا پراز نور و پرنده س تو قلبا پر عشقه رو لبها پرخندس تا تو هستی وچشمات بهونه است واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زنده س تولدت عزیزم پر از ستاره بارون  پراز بادبادک و شوق پراز آینه و شمعدون الهی که همیشه واسه تبریک امروز بیان یه عالم عاشق،بیان ه...
13 آبان 1392

11 ماهگی عشقم..

سلام دخمل ناناسی کوچولوی نازم یازده ماه از روزهای قشنگ با تو بودن گذشت و دخترک ِ ناز ِ مامان 11 ماهه شد.. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی و من برای اولین بار دستهای کوچولوت را لمس کردم !!!!! انگار همین دیروز بود که برای اولین بار برام خندیدی...!!!!! انگار همین دیروز بود که چهار دست و پا رفتن را یاد گرفتی و کلی طول می کشید تا به چیزی که میخوای برسی...!!!! انگار همین دیروز بود که تونستی بل بری و از پله آشپزخونه عبور کنی...!!!!!! انگار همین دیروز بود که دیگه برای نشستن به کمک نیاز نداشتی و تنهایی میشستی!!!!! انگار همین دیروز بود که دستت را به مبلها می گرفتی و راه می رفتی!!!! انگار همین دیروز بود که بدون کمک گرف...
3 آبان 1392
1